فکر می‌کردم ساعت سه و خرده‌ای باشد اما نه، تازه دو شده است. دلم برایش تنگ شده. دلتنگی دیگر جانی در بدن باقی نگذاشته است. فردا قرار است بیاید و با هم برویم نمایشگاه کتاب و یک چند خرده کار دیگر هم داریم.

دلتنگی عجیب است. هیچ‌وقت به طعم دلتنگی عادت نمی‌کنی. همیشه مزه‌اش برایت تازگی دارد. مثل دارویی است که ییمار جواب کرده می‌خورد. نه امیدی به خوب شدن دارد نه به طعم دارو عادت می‌کند. خیال می‌کنی که خب این همه تکنولوژی، زنگی، پیامی، چیزی شبیه این‌ها دلتنگی را رفع می‌کند. اما نه تنها هیچ اثر ندارد، بلکه بعضی وقت‌ها نمک هم می‌زند روی زخمت، می سوزاند. قلبت تیر می‌کشد. بغضی می‌آید و اشک است که می‌لغزد روی گونه‌ات. 

دلتنگی سخت است.

دلتنگی عجیب است.

دلتنگی از پا درت می‌آورد.

فاصله از همه بدتر است...