پیوست

اینجا پیوستی است به زندگی من. به آنچه شاید آن را زندگی واقعی بنامیم.

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

سِگَم داشت؟

سال ۹۲-۹۳ بود که جلسات پرسش و پاسخ در دانشگاه ما برگزار می‌شد. در یکی از جلسات دانشجو‌ها اعتراض کردند که شب‌ها، فضای دانشگاه خیلی تاریک است و چشم چشم را نمی‌بیند. معاون داشنگاه هم شروع کرد به جواب دادن که سال فلان در دانشگاه فلان که از دانشگاه‌های به نام است، ظلمات کامل بود لامپ که هیچ، روشنایی مهتاب هم نبود و اینجا وضعیت خیلی خوب است و جوری روشن است که انگار در حد استادیوم نیوکمپ پروژکتور دارد. وسط همین حرف‌ها یکی از بچه‌های اصفهانی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «سِگَم داشت؟». یعنی باشد، قبول. آنجا تاریک بوده و چیزی معلوم نبوده ولی خب سگ هم داشته؟ هزار جک و جانور دیگر هم داشته و یا فقط صرفا تاریک بوده؟ آخر دانشگاه ما علاوه بر تاریکی مامن هزار جور جانور وحشی و اهلی هم بود.
این وضعیتی که بالاتر گفتم، دقیقا وضعیت مملکت ماست. مردم هر چه می‌نالند و شکوه و شکایت می‌کنند، مسئولان محترم جواب‌های سربالا می‌دهند و مثال از مردم ممالک دیگر می‌آورند که چمی‌دانم ژاپنی‌ها فلان‌اند، آفریقایی‌ها اینطور هستند، مردم در چین یک وعده غذا می‌خورند و هندی‌ها در فضای باز قضای حاجت می‌کنند. اما خب یکی نیست که به آن‌ها بگوید آن‌ها این همه اهن و تلپی که ما داریم را هم دارند؟ این همه ادعا دارند که چنین‌اند و چنان‌اند؟
اصلا ببینم آن‌ها این همه سگ‌ هم دارند؟

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

زبان بسته

حاضرم هزینه رفت و آمد با ماشین شخصی، تاکسی و یا هر وسیله‌ای را که بغل دستی‌ام در قطار دوست دارد به او بدهم، فقط دیگر با قطار، آن هم از نوع اتوبوسی هیچ‌جا نرود، بس که تکان میخورد.
حالا بنده خدا کاری هم با من ندارد. یعنی اصلا تکان‌هایش اثری بر من ندارد، من فقط ناراحت خودش هستم. طوری تکان میخورد و صندلی قطار برایش اذیت کننده است، که انگار در شکم مادرش هم روی یک کاناپه خیلی راحت بوده. یا مثلا سیاست‌مداری چیزی است و عادت به ان صندلی‌ها ندارد.
خداروشکر اما در کارش نظم دارد یعنی اول یک پا بالا، بعد دو پا بالا، یک‌ پا تکیه به صندلی جلویی، یک‌پا دراز، دو پا تکیه به صندلی جلویی، پا برگشت به سه حالت قبل و دسته صندلی بالا، حالا دسته صندلی پایین برگشت به یک‌ حالت قبل و الی آخر.
به هر صورت یک ساعت و نیمی گذشت و رسیدیم و موقع پیاده شدن دیدم که وای من بُرُس موی کوچک جیبی‌ام را روی صندلی بغلی جا گذاشته‌ام و مرد از خدا بی خبر هم نشسته رویش و تا آخر نفهمیده که ممکن است همچین چیزی زیرش باشد.

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ