پیوست

اینجا پیوستی است به زندگی من. به آنچه شاید آن را زندگی واقعی بنامیم.

هم‌دردی با یک دوست

حدود ۴۰ روز قبل بود که پدر یکی از رفقا فوت کرد. خیلی نزدیک هستیم و از اینکه نمی‌توانستم (به خاطر محدودیت‌های کرونا) در آن موقعیت بروم پیشش و کنارش باشم آزارمان می‌داد.  در چهلم پدرش گفتیم حالا که نمی‌شود برویم، لباسی بفرستیم و بخواهیم که رخت عزا را در بیاورند. می‌خواستیم کنارش نامه زیر را هم ارسال کنیم که نکردیم. 

دوستان عزیزمان،

سلام،

خبر درگذشت نزدیکان و از دست دادنشان یک غم همیشگی و یک حفره و خلئی در زندگی به وجود می‌آورد و این غم همیشه با ما می‌ماند. برخلاف تصور که می‌گویند خاک سرد است، خاک به هیچ وجه سرد نیست. برای کسی که در تمام لحظاتمان خاطره‌ای با او داشته‌ایم مگر فراموشی وجود دارد؟

اما چه کنیم که دنیا همین است. آدمی همین است. هزارها سال است که زندگی به همین منوال پیش رفته و پیش خواهد رفت. زندگان باید زندگی کنند. قطعا هیچ چیز مثل سابق نمی‌شود ولی باید صبور بود و صبور بود و صبور بود و با این شرایط کنار آمد و زندگی کرد.
برای شما و خانواده از خدا صبر می‌خواهیم و این پیشکشی است برای شما که لباس سیاه عزا را از تن به دربیاورید.

برایمان بسیار سخت بود و سخت است که در این لحظات سخت نتوانستیم کنار عزیزانمان باشیم.

۲۷ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

خواسته‌ی کوچک

یه خواسته‌ی خیلی کوچیک دارم و اینکه همیشه حداقل یه برش پیتزا تو یخچال باشه.

۲۲ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

«در همه کار ناتمامی»

هزار کار ناکرده و مصداق بارز «در همه کارها ناتمامی*»

چند روز پیش جمله‌ای توجه‌ام را جلب کرد و آن جمله این بود:
«تمرکز کردن به شما کمک می‌کنه کار را درست انجام دهید، اما اولویت‌بندی به شما کمک می‌کند کار درست را انجام دهید.»

هزار فکر و خیال در سرم است و این نمی‌گذارد درست تمرکز کنم. همین حالا هم که دارم این متن را می‌نویسم یک چیزی در وجودم تکان می‌خورد و هی فکرم را می‌‌برد این طرف و آن طرف. در همین مدت سه چهار بار نزدیک بود از وسط نوشتن این متن بلند شوم و مشغول کار دیگری بشوم. اما خب جلوی خودم را گرفتم. فکر می‌کنم برای تمام شدن کارها به بیشتر از ۲۴ ساعت در روز نیاز دارم اما این حرف کاملاً اشتباه است. من نه تنها به بیشتر از ۲۴ ساعت نیاز ندارم بلکه در روز کلی هم وقت اضافه دارم. تنها چیزی که نیاز دارم تمرکز است. باید همه‌ی فکرها را از کله‌ام در بیاورم و سرم را خلوت کنم و یکی یکی سراغشان بروم. مغزم یک سر و سامانی نیاز دارد. دارم به این تصمیم فکر می‌کنم که یک روتین برای خودم داشته باشم. مثلا شب فلان ساعت بخوابم، صبح فلان ساعت بیدار شوم یک پیاده‌روی سبک داشته باشم و بعدش صبحانه و رفتن سرکار. خب این کار فقط با دوست داشتن نمی‌شود. باید حدود را رعایت کنم. یعنی اگر می‌گویم ساعت ۱۷ باید از سرکار شوم، باید ۱۷ بلند شوم تا نظم برنامه به هم نریزد. فعلاً برنامه هفته بعد همین است. 

 

* تاریخ بیهقی، تالیف ابوالفضل بیهقی

۱۷ دی ۹۹ ، ۲۲:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

نامه سرگشاده به همسرم

همسرم سلام،

عادت به نامه‌هایم داری اما نه به نامه‌های سرگشاده‌ام. این بار اولی است که اینطور برایت می‌نویسم و تو را اینگونه در فضای عمومی خطاب قرار می‌دهم.

 

عزیزتر از جانم، 

فکر می‌کنم کم‌کم چوب خط اشتباهاتم دارد پر می‌شود. اشتباه که می‌گویم نه از این مدل‌ها که چشمم دنبال دیگری باشد، نه قضیه ناموسی نیست. دست بزن هم ندارم. دروغ هم نمی‌گویم. یک بخش از قصورم بابت بی ارادگی‌ام است. بی ارادگی در ورزش کردن، تناسب اندام، تمام کردن پایان‌نامه و از این جور چیزها.

 یک بخش دیگر هم از بدقولی‌هایم است. یعنی می‌گویم فلان ساعت می‌آیم و نمی‌روم. نه اینکه برایم مهم نباشد. مهم است نمیدانم اشکال از برنامه‌ریزی است یا اشکالی از کارها که یک دفعه بهمن می‌شود رویم. بدقولی دیگرم بابت فراموش کردن کارهاست. می‌گویم زنگ می‌زنم و نمی‌زنم، می‌گویم می‌خرم و‌ نمی‌خرم. برای کمک به خودم همیشه روی گوشی‌ام هشدار تنظیم می‌کنم، کاغذی می‌نویسم و می‌چسبانم به لپتاپم اما یکسری چیز‌ها هم از زیر دستم در می‌رود.

 

قربان چشم‌هایت،

می‌دانم این هم تکراری است. همیشه یک ژست پیروزمندانه گرفته‌ام و باد به غبغب انداخته و گفته‌ام‌: «خوبی من این است که اشکالم را می‌دانم و آن را قبول کرده‌ام. دارم سعی می‌کنم آن را رفع کنم.» معلوم نمی‌شود که چرا هنوز نتوانسته‌ام و‌ مشکلات همچنان پر قدرت حضور دارند.

 

فدای رخ ماه‌تابت،

 

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

دوزیستن ۲

شرح مختصری از وضعیت دادم حالا در این قسمت می‌خواهم جزییات بیشتری از زندگی‌ام را بگویم. فروردین بود که به خواستگاری رفتیم. در آن زمان کارم جوری نبود که ساعت حضور مشخصی داشته باشد. حتی کارم هم ساعتی هم نبود. براساس چیزهایی بود که تحویل می‌دادم. فرقی نمی‌کرد کجا باشم، هر کجا می‌توانستم کار کنم. اما چند ماهی می‌شد که روزمه فرستادن را شروع کرده بودم و نه تنها می‌خواستم جای دیگری کار کنم، حتی می‌خواستم حوزه‌کاری را هم عوض کنم. تا آن روز کارهایم هیچ ربطی به رشته دانشگاهی‌ام نداشت و این برایم خوشایند نبود. یک هفته بعد از مراسم خواستگاری، هفته اول اردیبهشت بود که از یکی از شرکت‌هایی که برایشان رزومه فرستاده بودم تماس گرفتند و برای مصاحبه کاری دعوتم کردند. هفته قبلش هم یک مصاحبه کاری افتضاح در یک شرکت افتضاح با مدیرانی افتضاح داشتم و از این بابت که در آن قبول نشدم بسیار خوشحالم. اما قضیه این مصاحبه دوم کاملاً فرق می‌کرد. یک شرکت درست حسابی و اسم و رسم‌دار بود. مصاحبه دو ساعت طول کشید و آنقدر قبل از مصاحبه و وسط آن آب و چایی خورده بودم که مثانه‌ام سرریز کرده بود. آنقدر تحت فشار بودم که وقتی از اتاق خارج شدم پرسیدم: «ببخشید دستشویی کجاست؟». متاسفانه شرایط جوری پیش رفت که مجبور شدم تا آن دستشویی که چند روز پیش نشان کرده بودم و ۵ کیلومتر با آن فاصله داشتم بدوم که افتضاحی بالا نیاورم. 

یکی دو هفته گذشت و خبری نشد. قرار بود جواب چه مثبت، چه منفی، حداکثر یک هفته بعد من را مطلع کنند. تقریبا یک ماهی گذشته بود و دوباره از همان شرکت با من تماس گرفتند و توضیح دادند که آن موقعیت شغلی که برای آن مصاحبه کرده بودی کلا منتفی شده است و الان برای موقعیت شغلی جدیدی نیازمند یک نفر هستیم. پرسیدند که تمایل دارم مجددا برای مصاحبه حاضر شوم؟ جوابم مثبت بود. بر خلاف دفعع قبل مصاحبه اینبار بسیار کوتاه بود و ده پانزده دقیقه‌ای تمام شد. مضافاً ماه رمضان بود و از آب و چایی هم خبری نبود. در همان مصاحبه هم گفتند که قبول شده‌ام و میخواستند بدانند که از کی می‌توانم شروع به کار کنم. 

دوم تیر سال ۹۷ بود که کارم را آغاز کردم. ۲۶ روز قبل از مراسم عقدمان.

 

پی‌ نوشت: همسرم معتقد است که پیدا شدن کار به خاطر پاقدم او بوده است. البته خود من هم به همین معتقدم. 

۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

دوزیستن

عنوان این سری مطالب دوزیستن است.

نام مدل زندگی‌ام را دوزیستن گذاشتم. البته این تنها چیزی است که در حال حاضر به ذهنم رسیده و ممکن است در آینده تغییر کند. در این وبلاگ به صورت ناشناس می‌نویسم و نمی‌دانم گفتن جزییات زندگی‌ام چقدر می‌تواند هویت من را آشکار کند. اما مگر کسی دیگر وبلاگ می‌خواند؟

نام مدل زندگی‌ام را دوزیستن گذاشتم. راستش را بخواهید این زندگی از زمان کنکور و قبول شدن در یکی از دانشگاه‌های قم شروع شد. در آن زمان سه چهار روز از هفته را درخوابگاه بودم و مابقی را در خانه. چهار سال را گذراندیم یک چنتایی رفیق شفیق پیدا کردم که مثلشان دیگر پیدا نمی‌شود و بهترین اتفاق زندگی‌ام نیز در همان زمان افتاد. در آن زمان با دختری آشنا شدم که الان همسر من است. مهربان‌ترین است، زیباترین است، با نمک‌ترین است و من عاشقش هستم. 

همسرم ساکن قم است. من به همراه خانواده در قم به خواستگاری رفتیم. در قم مراسم بله‌برونمان را برگزار کردیم و بالاخره در قم عقد کردیم. فقط یک قلم از این مراسم‌ها مانده و آن هم عروسی است که آن هم قرار گذاشتیم در قم برگزار کنیم حتی تالار را هم انتخاب کردیم. در مورد آتلیه هنوز به توافق نرسیده‌ایم و به نظرم کار تمام این آتلیه‌‌ای‌ها بی‌خود است. تصمیم گرفتیم زندگی را هم در قم شروع کنیم. برای این تصمیم مسائل زیادی بود که باید در نظر می‌گرفتیم و که مهم‌ترینش به نظرم مسئله کار بود. به نظرم برای آشنایی تا همینجا کافی بود. 

۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

سِگَم داشت؟

سال ۹۲-۹۳ بود که جلسات پرسش و پاسخ در دانشگاه ما برگزار می‌شد. در یکی از جلسات دانشجو‌ها اعتراض کردند که شب‌ها، فضای دانشگاه خیلی تاریک است و چشم چشم را نمی‌بیند. معاون داشنگاه هم شروع کرد به جواب دادن که سال فلان در دانشگاه فلان که از دانشگاه‌های به نام است، ظلمات کامل بود لامپ که هیچ، روشنایی مهتاب هم نبود و اینجا وضعیت خیلی خوب است و جوری روشن است که انگار در حد استادیوم نیوکمپ پروژکتور دارد. وسط همین حرف‌ها یکی از بچه‌های اصفهانی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «سِگَم داشت؟». یعنی باشد، قبول. آنجا تاریک بوده و چیزی معلوم نبوده ولی خب سگ هم داشته؟ هزار جک و جانور دیگر هم داشته و یا فقط صرفا تاریک بوده؟ آخر دانشگاه ما علاوه بر تاریکی مامن هزار جور جانور وحشی و اهلی هم بود.
این وضعیتی که بالاتر گفتم، دقیقا وضعیت مملکت ماست. مردم هر چه می‌نالند و شکوه و شکایت می‌کنند، مسئولان محترم جواب‌های سربالا می‌دهند و مثال از مردم ممالک دیگر می‌آورند که چمی‌دانم ژاپنی‌ها فلان‌اند، آفریقایی‌ها اینطور هستند، مردم در چین یک وعده غذا می‌خورند و هندی‌ها در فضای باز قضای حاجت می‌کنند. اما خب یکی نیست که به آن‌ها بگوید آن‌ها این همه اهن و تلپی که ما داریم را هم دارند؟ این همه ادعا دارند که چنین‌اند و چنان‌اند؟
اصلا ببینم آن‌ها این همه سگ‌ هم دارند؟

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

زبان بسته

حاضرم هزینه رفت و آمد با ماشین شخصی، تاکسی و یا هر وسیله‌ای را که بغل دستی‌ام در قطار دوست دارد به او بدهم، فقط دیگر با قطار، آن هم از نوع اتوبوسی هیچ‌جا نرود، بس که تکان میخورد.
حالا بنده خدا کاری هم با من ندارد. یعنی اصلا تکان‌هایش اثری بر من ندارد، من فقط ناراحت خودش هستم. طوری تکان میخورد و صندلی قطار برایش اذیت کننده است، که انگار در شکم مادرش هم روی یک کاناپه خیلی راحت بوده. یا مثلا سیاست‌مداری چیزی است و عادت به ان صندلی‌ها ندارد.
خداروشکر اما در کارش نظم دارد یعنی اول یک پا بالا، بعد دو پا بالا، یک‌ پا تکیه به صندلی جلویی، یک‌پا دراز، دو پا تکیه به صندلی جلویی، پا برگشت به سه حالت قبل و دسته صندلی بالا، حالا دسته صندلی پایین برگشت به یک‌ حالت قبل و الی آخر.
به هر صورت یک ساعت و نیمی گذشت و رسیدیم و موقع پیاده شدن دیدم که وای من بُرُس موی کوچک جیبی‌ام را روی صندلی بغلی جا گذاشته‌ام و مرد از خدا بی خبر هم نشسته رویش و تا آخر نفهمیده که ممکن است همچین چیزی زیرش باشد.

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

بذر عشق

می شود یا اسلحه تمام فکر‌ها را کشت  و همه جان‌ها را گرفت.

اما در عین مردن همه بیشتر می‌شوند. همه فراگیر می‌شوند‌.

و باید بیشتر کشت، کشتنی که پایانی ندارد.

به جای همه کشتن‌ها باید کاشت.

بذرهای زندگی و صلح را

بذرهای دوستی را

بذرهای عشق را

۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست (۱۷ تیرماه ۱۳۹۸)

ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ