پیوست

اینجا پیوستی است به زندگی من. به آنچه شاید آن را زندگی واقعی بنامیم.

۷ مطلب با موضوع «آفوگاتو (مثل خودت، لذت‌بخشِ شیرین)» ثبت شده است

بذر عشق

می شود یا اسلحه تمام فکر‌ها را کشت  و همه جان‌ها را گرفت.

اما در عین مردن همه بیشتر می‌شوند. همه فراگیر می‌شوند‌.

و باید بیشتر کشت، کشتنی که پایانی ندارد.

به جای همه کشتن‌ها باید کاشت.

بذرهای زندگی و صلح را

بذرهای دوستی را

بذرهای عشق را

۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست (۱۷ تیرماه ۱۳۹۸)

ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

کتاب‌های هدیه‌ام

اولین کتاب‌ها را سال ۹۴ به من هدیه داده است. ذوق خواندم تقدیمی که اول کتاب‌های می‌نویسد قند در دلم آب می‌کند. آنقدر لذت بخش است که هیچ چیز جای آن را نمی‌گیرد. مخصوصا زمانی که می‌نویسد: «به تو که انگار هیچ‌وقت غریبه نبودی و دلت شبیه آسمان بعد از برف است، صاف و صیقلی...» 

اولین کتاب‌ها از منصور ضابطیان است. دو تا از مجموعه سفرنامه‌هایش، مارک و پلو و مارک دو پلو. عاشق مطالعه، سفر و عکاسی است. عاشق خواندن سفرنامه هم است.

امیدوارم خدا بهمان کمک کند و بتوانیم سفر برویم و ایران و دنیا را با هم بگردیم.

۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

آغاز زندگی مشترک (۲۱ اردیبهشت‌ها)

یکسال پیش در چنین روزی، یک بله تو گفتی و یک بله من گفتم. دست در دست هم گذاشتیم، عکس گرفتیم. موقع عکس هر چه با دست من کلنجار رفتی که بلکه درست دستت را بگیرم که در عکس خوب بیوفتد، آخر هم نشد. تا الان هم تلاش‌هایت برای ژست دادن به دست‌های من ادامه داشته اما متاسفانه توفیقی در این زمینه حاصل نشده است.

یکسال پیش بود، روی همان لباس‌هایی که برای مهمانی تنت کرده بودی، مانتویی پوشیدی و با همان شلوار گلبهی‌ات رفتیم عکس سه در چهار گرفتیم. فردایش می‌خواستیم به آزمایشگاه برویم و عکس لازم داشتیم.

یکسال از آن اولین قدم زدن با تو، من با کت شلوار و تو با با لباس مهمانی‌ات می‌گذرد. از آن لاته که کافه‌چی شیرین کرده بود، از آن گیر دادن خادم حرم به آرایش نداشته‌ات، از همه و همه این‌ها یکسال گذشته است.

عزیزترین من، بیش از یکسال است که دیگر بی تو به سر نمی‌شود. بیش از یکسال است که تنگی دل گاهی فشار می‌آورد به چشمانم و آن‌ها را تر می‌کند. جانان من، دوستت دارم و هر چه می‌گذرد این می‌بینم که این دوست‌داشتنمان است که دارد قد می‌کشد و قوی‌تر می‌شود.

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

چهاردهم اردیبهشت (روزهای خداحافظی)

همین که خداخافظی می‌کنیم و در را می‌بندد، دلم برایش تنگ می‌شود. انگار که فشار هوا، داخل و بیرون خانه‌شان متفاوت باشد، از درون شروع می‌کنم به مچاله شدن. روزهای خداحافظی روزهای بی‌قراری است، روزهای بی حواسی، بی‌حالی، روزهایی که منحنی لب رو به پایین است. روز‌های خداحافظی، روزهای خیره شدن‌های طولانی مدت است. روزهای، گنگ و مستاصل شدن است.

کاش یک خداحافظی کیلومترها ما را از یک دیگر دور نمی‌کرد.

۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

دهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و هشت(دلتنگی)

فکر می‌کردم ساعت سه و خرده‌ای باشد اما نه، تازه دو شده است. دلم برایش تنگ شده. دلتنگی دیگر جانی در بدن باقی نگذاشته است. فردا قرار است بیاید و با هم برویم نمایشگاه کتاب و یک چند خرده کار دیگر هم داریم.

دلتنگی عجیب است. هیچ‌وقت به طعم دلتنگی عادت نمی‌کنی. همیشه مزه‌اش برایت تازگی دارد. مثل دارویی است که ییمار جواب کرده می‌خورد. نه امیدی به خوب شدن دارد نه به طعم دارو عادت می‌کند. خیال می‌کنی که خب این همه تکنولوژی، زنگی، پیامی، چیزی شبیه این‌ها دلتنگی را رفع می‌کند. اما نه تنها هیچ اثر ندارد، بلکه بعضی وقت‌ها نمک هم می‌زند روی زخمت، می سوزاند. قلبت تیر می‌کشد. بغضی می‌آید و اشک است که می‌لغزد روی گونه‌ات. 

دلتنگی سخت است.

دلتنگی عجیب است.

دلتنگی از پا درت می‌آورد.

فاصله از همه بدتر است...

۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ

برای تو که همیشه بهاری

این بهار برایم تازگی ندارد، از وقتی آمدی همه فصل‌هایم بهار است...

۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۰۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نویسنده این وبلاگ