باد سردی می‌آید. بیشتر به پاییز است تا بهار. مثل همیشه سر کوچه و گرفتن تاکسی. سوار یک پراید مدل ۵-۸۴ می‌شوم، غیر از من کسی در ماشین نیست. انگار ملخ بذر مسافران را خورده باشد، تا مقصد دیگر کسی سوار نمی‌شود. هنوز دو کورس تاکسی دیگر مانده.

یک آقایی در جلو و یک خانم هم عقب ماشین نشسته‌اند. راننده بیرون ماشین ایستاده و دارد مسافر می‌زند. من، یک مرد هیکلی و یک خانم لاغر اندام عقب ماشین نشسته‌ایم. در آخر یک ورقه نازک از من از تاکسی پیاده می‌شود. 

حالا نوبت آخرین تاکسی است تا به محل کار برسم.وقتی می‌رسم می‌بینم همان مرد هیکلی ماشین قبلی دارد سوار می‌شود. کناری می‌ایستم تا پر شود و من ماشین بعدی را سوار شوم. ماشین‌های این خط معمولا پرداخت الکترونیکی کرایه دارند. غیر از دو سه‌تایشان بقیه خوش اخلاق و آرام هستند. این یکی هم از آن خوش‌اخلاق‌هاست هم پرداخت الکترونیکش به راه است.

رادیو ماشین روشن است و دارد یکی درمیان دروغ‌های شاخ‌دار تحویل مردم می‌دهد. بعضی حرف‌هایش مثل این است که یک سیلی محکم خورده باشی اما صدایت نه تنها درنیاید بلکه کَکَت هم نگزد و بی‌خیال باشی. نمی‌دانم، به خودمان شک می‌کنم. انگار چیزی‌مان شده. چنان آرام و چنان بی‌‌صدا بلانسبت مثل گوسفند‌های ناامید منتظریم گرگ بیاید و ما را بخورد.

باتری ساعتم را دیشب عوض کرده‌ام بعد از یک هفته بالاخره ساعتی به غیر از چهار را نشان می‌دهد. چراغ سبز می‌شود از جلوی هایپری که تازگی‌ها افتتاح شده رد می‌شوم. دیگر به خودش و کامیون‌های پخشِ ساعتِ هشتِ جلویش عادت کرده‌ام. حتی ساختمانی را هم که دورش را بسته‌اند و آماده تخریبش هستند، دیگر جلب نظر نمی‌کند. اما آن مرد. مردی که هر روز روی صندلی روبه‌روی خانه‌ای که دارند خرابش می‌کنند و توی لیوان یک‌بار مصرف چای میخورد و سیگار PINE می‌کشد، همچنان جلب توجه می‌کند. دوست دارم بیشتر در موردش بدانم. همچنان ذهنم درگیر مرد است که به شرکت می‌رسم.