نمی‌خواستم به یک توئیت ساده بسنده کنم. گفتم شرحش دهم. گفتم نخوابم و ببینم و بنویسم.


تاکسی از همیشه دیرتر رسید. یک ده دقیقه‌ای طول کشید تا برسد. اما خب هنوز برای من دیر نشده بود. همسرم تماس گرفت و علت تاخیر را پرسید. همین‌ که تماس را قطع کرد ماشین رسید. یکی از آن سری اولین سمند‌های زرد که تحویل تاکسیرانی شده بود. در صندلی‌اش گودالی ایجاد شده بود انگار که شهاب سنگ خورده باشد. از مسیر جدیدی نمی‌رود. انگار رفته باشی رستوران و همان همیشگی را انتخاب کرده باشی. درست است که همه چیزش مطابق میل‌ات است اما خب دوست داری تنوع را هم تجربه کنی. بعضی صبح‌ها که ماشین‌ها مسیر متفاوتی را انتخاب می‌کنند، من هیجان زده منتظرم ببینم از کدام سمت می‌روند. انگار لگو (lego) را داده باشی به بچه‌ای و او به جای چیزهای معمول و همیشگی یک چیز جدید بسازد. در این بی‌ترافیکی چهار و نیم صبح جوری از کوچه پس کوچه‌ها می‌روند که آدم خیال می‌کند اگر همان مسیر مستقیم را بروند سه چهار ساعتی را در ترافیک می‌مانیم. اما این یکی فقط مسیر همیشگی را می‌رود و غیر از سه باری که از روی دست‌اندازها می‌پرد و همان یک‌ ذره خواب را هم می‌پراند، چیز دیگری ندارد. در مقصد آخرین باقیمانده ده‌هزارتومانی‌ها را می‌دهم و حالا من می‌مانم سه ده‌هزارتومانی که با دادنشان به تاکسی خرد کرده‌ام. همه این پول خرد کردن‌ها برای این است که دو تا سه‌هزارتومانشان را صبح بدهم به تاکسی.


مامور در جواب مسافر جلوی من گفت «نه، بین راه می‌ایسته» انگار که مسافر در مورد نماز و ایستادن قطار پرسیده باشد. همین سوال جواب بود که وادارم می‌کند در اولین فرصت زمان اذان صبح را چک کنم. دو دقیقه قبل از حرکت اذان می‌گویند. فرصتی برای شامورتی بازی و پریدن پایین و وضو گرفتن نماز‌خواندن با عجله و عین فنر پریدن در قطار نیست. مثل بچه آدم آرام گرفتم و سرجایم نشستم و منتظر ماندم ببینم بغل دستی‌ام چه کسی است.


صندلی‌ام‌ ردیف دوم است و جایش کمی تنگ. صندلی‌های ردیف دوم جای پای کمتری نسبت به باقی صندلی‌‌ها دارند. من با دانستن این قضیه و با توجه به اینکه دو سه باری بلیت را پس داده بودم دیگر به همین یکی رضایت دادم. 


دو دقیقه قبل از حرکت زمانی که همه صندلی‌ها پر شده بود، آقایی که انگار آخوندی باشد در کت و شلوار، می‌آید و بغل دستم می‌نشیند. بنا به سنت سبیل‌ها را کوتاه‌تر کرده است. در کنار آن یک ریش پنج میلیمتری هم‌‌ روی صورت دارد. از این کیف‌های زیر بغلی که یک زیپ سرتاسری دارند همراهش است. تا می‌نشیند یک کتاب ۲۰۰-۳۰۰ صفحه‌ای و یک خودکار از وسایلش در می‌آورد. با اینکه نور برای مطالعه به نظر کافی می‌رسد چراغ بالای صندلی را روشن و روی کتابش تنظیم می‌کند. انگاری که همین که رسیدیم قرار است برود سر جلسه امتحان، با خودکار مشکی‌اش می‌افتد به جان کتاب و زیر جملات خط می‌کشد، در حاشیه چیزی می‌نویسد، از صفحات به فهرست و از فهرست به صفحات حرکت رفت و برگشتی می‌کند و از این قبیل کارها. اوضاع جوری پیش می‌رود که هر آن توقع دارم کتاب را دستم بدهد و بگوید: «ازم بپرس مامان».


برای کویر فرقی نمی‌کند بهار باشد یا زمستان، برای نماز صبح که می‌ایستد شدت سرما با سرمای بهمن‌ماه تفاوتی ندارد. باد سردی می‌آید. دو نفر با هم صحبت می‌کنند. فکر می‌کنم موضوع همین سردی هوا باشد. یکی‌شان می‌گوید: «همه جا برف اومده. آذربایجان، زنجان و این چیزها». همین که سوار می‌شویم، نور و رنگ‌ها آماده می‌شوند که بروند به جنگ سیاهی‌ شب. آسمان از شرق شروع می‌کند به زعفرانی شدن. از آن قرمز‌هایِ دلبرِ خوش‌‌رنگ می‌شود.


خورشید از پشت کوه‌های سمت شرق جوانه زده است که قطار در یک ایستگاه بین راهی می‌ایستد. نه قرار است کسی سوار شود و نه کسی پیاده. برای شلوغی خط و چیز‌هایی مثل این است که تقریبا همیشه یک جایی میانِ راه توقف می‌کند. تقریبا همه خواب هستند. صدای پچ‌پچ دو خانم از پشت سرم شنیده می‌شود. صدای خروپف و سوت قطار با صدای پچ‌پچ خانم‌ها همراهی می‌کند و سمفونی شماره یک قطار را می‌سازند.


تقریبا رسیده‌ایم. خورشیدِ جوانه‌زده، حالا رشد کرده و نهالی نوپا است. سیل ماشین و آدم است که کم‌کم دارد وارد خیابان می‌‌شود و اینطور روز جدید از پی روز دیگر آغاز می‌شود.


ادامه دارد...




*این سومین پست این وبلاگ است. دومین پست درج خواهد شد.